سفر به کَهنه (سفر به خاطرات مانا)، خاطره ی سفر آقای مهدی یاقوتیان ( مدیر با ذوق و صاحب قلم وب سایت خطه فرومد) است  که این سفر در سال 1359 اتفاق افتاده است . با توجه به جذابیت موضوع ، اجازه انتشار آن را از جناب آقای یاقوتیان تحصیل نموده و بدون هیچ گونه کاستن یا افزودن بر آنچه که با قلم نامبرده به نگارش درآمده ، نسبت به انتشار آن اقدام نموده ایم.

سفر به کَهنه (سفر به خاطرات مانا)

298452_H85u2ODw

* * * * * * *

عموحسین برای سودا(فروش فلفل) به جوِین و بجنورد و تا مرز شوروی رفته بود و ما شنیده بودیم : (عموحسین ام اومد  از راه جوین ام اومد ) پدرم خر عموحسین را گرفت تا به راه جوین برویم . خرِ عموحسین میخواست در برود ، تَن به بار نمیداد . چند توپ و تَشَر به او زد و نهایت رامش کرد . بچه گنجشکی داشتم ، در جیبم گذاشتم که برای احمد پسر آشنا ببرم . مادرم دم درِ حیاط برای خدا حافظی آمده بود .

* * * * * * *

حس کردن معنا

از منیدر که بگذری برای رفتن به کَهنه دو راه وجود دارد ؛ یکی راه مالرو ، که از مسیر کوه جرینگی است و دیگری سمت چپ ،راه پاچنار . و ما داریم مسیرمان را به سمت دست راست انتخاب میکنیم .گویا اکنون پدرم با لبخندی بر لب انگورهای یاقوت را بر تاکها به من نشان میدهد .

من معنای کوه جرینگی را حس میکردم ! با راه رفتن ، تخته سنگها زیرِ پایت به هم میخورد ،

صدایش در کوه میپیچید و به سویت برمیگشت . یعنی اول این شعر برایم معنا شده بود و بعد آن را خوانده بودم . شاید هم شعر را خوانده یا شنیده بودم چون بعضی کلماتش ، کتاب فارسی و آقای شهنما دبیرِ فارسی در حافظه ام ورق میخوردند فقط نمیتوانستم آن را به نظم بخوانم اما میدانستم که (( اینجا و اکنون )) آن بیت شعر که در حافظه ام جستجو میکنم ولی حفظ نیستم دارد معنا می شود .

این جهان کوه است و فعل ما ندا           سوی ما آید نداها را صدا

                                                                                                                                                   مولوی ،مثنوی 1/215

* * * * * * *

خدایا شُکر

در دامنۀ کوهی از آن کوهستان ، چشمۀ آبی و اطرافش چمن طبیعی بود ، دست در جیبم کردم که گُنجشک را در بیاورم . دیدم مرده ، به پدرم گفتم : اینکه مرده است ؟! پدرم گفت : خُب ؛ در جیبت گذاشته ای ، سوار خر شده ای ، این همه بالا و پایین رفته ای ، فشار و فشورش داده ای ،میخواستی زنده بماند ؟! توی جیبت میگذاری ، با خودت نمیگویی از کُجا میخواهد نَفَس بکشد ؟

نَفَس ؟ تویِ جیب ؟ فشار ؟ فشور ؟ اینها را بر زبان نیاوردم ، در اندیشه ام میگذشت .

ما در دامنۀ کوه نشسته بودیم و نان خُشکمان را با آبِ خُنَک چشمه میخوردیم . نان خشک با آب خُنَک چشمه ، از تولید به مصرف ، پدرم چند بار گفت : خدایا شکور / شُکر . بعد خندید . گفت : این خدایا شُکر ! از صد تا فحش هم برای خدا بدتر است !! و زد زیر خنده ! من که میدانستم پدرم جدی نمیگوید و شوخی میکند ، اما با خودم گفتم : مگر با خدا هم میشود شوخی کرد ؟!

* * * * * * *

پارس کردنِ سگ

بعد از منیدر، دو سه قلّاده سگ کنار گلّۀ گوسفندان پارس میکردند . پدرم که دنبال تر بود گفت :

مهدی نترسی ، این سگها گیرنده نیستند ، سگی که لایِش( پارس)میکند، ترسیده ، چون ترسیده با عوعو تهدید میکند . سگ گیرنده ، بدون سر و صدا کردن ، یک مرتبه میبینی پاچه ات را گرفته است .بعدها دیدم در روانشناسی هم گفته میشود : یکی از نشانه های ترسیدن ، تهدید کردن است  .

در یک جا هم که میخواستیم بایستیم ، اَفسار خر رها شده بود ، به پدرم گفتم : فرار نکند ! گفت : غلط میکند که فرار کند ، صبح که شَت و شوت( اَفسارگُسیختگی) داشت دم خورده(استراحت کرده) بود . حالا خَسته تر از آن است که بخواهد فرار کند .

برای اولین بار ، مزرعۀ آفتابگردان را دیدم ، تا آن موقع در فرومد آفتابگردان را به صورت مزرعه ندیده بودم . از پدرم پرسیدم : مگر آفتابگردان را در خَویر( زمین مسطّح قابل کشت بین دو مرز) میکارند ؟ در فرومد که در مرزِ خَویرمیکارند .

298452_qm4Tg6Lk

گفت : اینجا زمین دارند ، آب دارند . در فرومد آب نیست . آب کم است . گفتم : این همه آفتابگردان را چه میکنند ؟ مگر چقدر میخواهند تُخمه بخورند ؟ گفت : از اینها روغن نباتی میگیرند . مگر اینها را در کتابهای درسیتان نمیخوانید ؟ بعد با خود اندیشیدم : پدرِ من چون به تهران میرود این اطّلاعات را دارد !

کَهنه مثلِ کتابهای درسی بود که دشت و مزرعه و گاو و اسب و کودکان و کشاورزان و دختران را برلب جویبار کشیده بود ، آن عکس از صفحۀ کتاب بیرون آمده و بر دلِ طبیعت نشسته بود.

* * * * * * *

 

دبۀ روغن آشنا

پدرم با مرحوم سید محمد فاطمی نیا آشنا بود و پدرانشان با هم . مرتبۀ قبل که آشنا به فرومد آمده بود و(( روغن زرد )) و (( شیرة انگور)) با خودش  برای فروش آورده بود . روزِ رفتن ، هنوز یک دبۀ روغن مانده بود ، آشنا ناگزیر باید آن را به کَهنه برمیگرداند . پدرم گفت : آقا سیدمحمد اگر دوست دارید ، بگُذارید ما سرِ فرصت این روغن را به جای 250 برایت به 270 بفروشیم .

لبخند بر چهرة سید شکُفت ، دبۀ روغن را با خوشحالی به حیاط برگرداند . اکنون نوبت حساب و کتاب رسیده بود ، آشنا گفت : به هر چقدر فروخته اید من با همان 250 راضی هستم .

با آشنا به باغشان رفته بودیم . آشنا به دیگران میوه بخشش میکرد ، آشنا شوخی میکرد که اینجا باغ من نیست ، به دزدی آمده ام ! گویا باغ پدرش بود .

 اَذان گفته بودند ،آ شنا وضو گرفته بود ، گفت : زودتر نماز بخوانیم به آقا ( نماز آقا ) برسد . چون آقا اولِ وقت نماز میخواند .

آشنا میگوید : مرغانه (( تُخمِ مرغ )) میخوری ؟ تعجب کردم . چِرا به تخم مرغ آشنا گفت : (مرغانه )

* * * * * * *

 

مثلِ پروانه

 ((عفت )) هنوز برای من حکم یک قدیسه را دارد ( وقتی میخواست دو قاشق از جنسِ برنج و روی را به ما بدهد) به خواهر یا برادر کوچکترش گفت : این قاشق سنگین برای مهدی ، این قاشق سبکتر هم برای تو که کوچکتری ، و آن بچه هم پذیرفت . میخواست به من احترام بگذارد ، و اعتراض بچه کوچکتر هم برانگیخته نشود . بین والدینش دلخوری به وجود آمده بود با خنده به آنها گفت : حالا که آشنا آمده باید با هم آشتی کنید ! بعد رو به پدرم گفت : نگاه ! آشنا ! همین کار درست است برای یک چیز بیخود اینها با هم قهرند ؟! بچه ها خوابیده بودند و مرا هم به خوابیدن دعوت کردند . من خوابیدم و آنها با صحبت کدورت را حلّ کرده بودند .

دختری که کدبانو بود ، مثلِ پروانه ای بود که در منزل روی شانه هایِ والدین و کودکان می نشست .

* * * * * * *

آشنا مرا با طریقۀ نامه خواندن ((آشنا)) کرد .

خانه آقای فاطمی نیا

آن موقع خانۀ آشنا روی تپه ای در بلندترین نقطۀ کَهنه بود و بر همۀ جای روستا اشراف داشت . وقتی احمد گفت پدرش بر اثر بیماری آسم مرده . با خود گفتم : آیا تنگی نفس ( آسم) در انتخابِ آنجا که راحت تر نَفَس بکشد مؤثّر بوده است ؟ برای کاری به خانۀ قدیمیشان در داخل روستا رفتیم  نامه ای لبِ طاقچه بود . گفت که من بخوانم ، در حین خواندنِ نامه ، از کلمه ای تکراری ، خنده ام گرفته بود .از اینکه اسامی خیلی افراد در نامه بود و همه را جدا جدا گفته بود : ((با خانواده سلام برسانید .)) شب نامه ای جدید از پسرش آمده بود . یکی از همسایگان را آورده بود که نامه را بخواند . گفت : ایشان آمده تا با آقامهدی نامه را با هم بخوانند . آشنا با این کار مرا اَدب و به طریقۀ خواندنِ نامه آشنا کرد .بله ؛ نامه را باید خواند نه آنکه خندید .

نوة خاله ام خواسته بود تا برای همسرش که در سربازی است نامه ای بنویسم . طبقِ نامه اش به کسانی که سلام رسانده بود باید مینوشتم که آنها هم سلام رسانده اند . وقتی نامه را بازخوانی کردم یکی از بچه ها که آنجا بود همۀ آن خنده های کَهنه را پس داد ، بعد گفت : چِرا اینقدر((باری ،باری )) کرده ای ؟ باری فلانی سلام میرساند ، باری فلانی سلام می رساند . مگر(( ماشین باری است ؟واقعاً که کوه به کوه نمیرسد ؛ نامه به نامه میرسد !

* * * * * * *

کلاس اول

زن آشنا پرسید : کلاس چندی ؟ من جوری که خودم را مهم جلوه دهم و برای او پرسش برانگیز باشد ،گفتم :(( کلاس اول ))

زن آشنا دوباره پرسید : چرا ؟ هی مردود شده ای ؟

گفتم : نه ، مردود نشده ام .

پدرم گفت : نه ، پنجمش را خوانده ، کلاس هفتم است .

زن آشنا گفت : پس چرا میگوید ((کلاس اول )).

گفتم : خُب ، من کلاس ((اول راهنمایی )) هستم .

من ضمنی گفته بودم که یعنی فرومد مدرسه راهنمایی دارد و کَهنه ندارد . حق هم دارید که ((اول راهنمایی )) به گوشتان نخورده باشد . شاید مثل پزی که برای دانشگاه تهران نسبت به دانشگاههای دیگر داده میشود !

* * * * * * *

پدرم مقداری لباس آورده بود میخواست بفروشد ، مهم نبود که در مقابلش پول بدهند یا گردو یا کَشک یا مویز یا … ، از دربِ یک منزل به داخل حیاط رفتیم . خرید و فروشی صورت نگرفت ،برگشتیم و به کوچۀ دیگری رفتیم ، از دربِ دیگری داخل منزلی شدیم . باز همان حیاط و همان آدمها! پس این حیاط دو درب دارد !

* * * * * * *

 

قریشمال ( قریه شمار)

قریشمال ( قریه شمارها) ، نزدیک استخر وسط آبادی چادر زده و با پوست گوسفند دف درست کرده بودند . پوستها را روی زمین از چهار طرف با نخ به میخ کشیده بودند . پس قریشمالها فقط به فرومد نمی آیند ، به کَهنه هم می آیند . آنها دف هم درست میکنند ، مگر دف را از پوست گوسفند درست میکنند ؟ این را من پرسیده بودم و احمد گفته بود : مگر تو نمیدانستی که دف را از پوست گوسفند درست میکنند ؟ احمد با چابکیِ تمام سوارِ خر میشد و میتُرباند ، من اما جسارت و مهارت چنان کاری را نداشتم .

* * * * * * *

راکت پینگ پنگ

298452_sCo1KvAG

زنگ تفریح تمام شده بود و بچه ها به کلاس آمده بودند ، آقای یارمحمدی و آقای عباسعلی احمدی( دبیران ریاضی و علوم ) پینگ پنگ بازی میکردند . بچه ها خیلی شلوغ کرده بودند ، من به شکایت از اکبر ، همکلاسی ام که در یک میز و کنار هم بودیم به پایِ تخته رفته بودم ، آقای احمدی عصبانی از سروصدای بچه ها به کلاس آمد و شروع کرد به تَشَر زدن که ؛ چه خبرتان است ؟! من هم که کنارِ تخته سیاه ایستاده بودم و دمِ دست بودم ، عباسعلی احمدی قد بلندی داشت ، دستش را بالا برد و با تیغۀ راکت پینگ پنگ محکم به فرقِ سرم کوبید که تو اینجا چه میخواهی ؟! چرا سرِ جایت نیستی؟!

ته سرم شاید به اندازة یک گردو ورقُلمبیده و ورم کرده بود . گویا بعد به مدیر مدرسه گفته بودم :

مگر این آقای احمدی ابن ملجم است که این طوری به سرم کوبید ؟! وقتی مادرم فهمید ، نفرین کرد که :((الهی دستت بشکند که این طوری به سر بچه ام نکوبی))

خُب حالا اینها چه ربطی به کَهنه دارد ؟ ربطش این است که پدرم در خانۀ آشنا از من تعریف کرد و گفت که من آن معلّم را ابن ملجم خوانده ام . آقای احمدی انسانی قد بلند و مهربان ، از اهالی بسطام بود ! آخرین بار در سال 1372 او را در بنیاد جانبازان شاهرود دیدم ، من آنجا با عصا بودم ، آمد احوالپرسی کردیم . گفت : مهدی کمک نمیخواهی ؟ عباسعلی احمدی در جنگ ، شیمایی شد و سالیانی درد و رنج کشید و عاقبت الامر به سوی معبود شتافت . خداوند آمرزش و رحمت خویش را بر او ارزانی دارد . سید احمد هاشمیانپور میگفت : من مدیر مدرسه بودم و آقای احمدی معلّم ، از اینکه روزی دانش آموزش بودم و حالا مدیر و او اینقدر دقیق و منظّم به مدرسه میآید خجالت میکشیدم .

* * * * * * *

 

پدرم ، از پدرش میگوید

در برگشت بعد از آنکه از کَهنه گذشتیم ، آهوانی را دیدیم که در کَمرگاه کوه به سمت قُلّه میدویدند .حالا به ((پاچنار)) رسیده بودیم با چنارهای بزرگش ، چشمۀ آبِ روان در پای آنها و جادة پر پیچ وخم آن  که به تازگی با بلدوزر ساخته بودند و خاطرات پدرم که گُل کرده بود : ((قبلا که اینجا اینطور نبود ، جاده که نبود ، خر هم که سربالایی بارِ گندم را نمیکشید . باید دنبال خر می بودی که بار گندم نیفتد ، یکمرتبه خر سر میخورد و دم خر به دهان آدم میرفت ! اینجا قبلاً سرِ گَردنه بود . خدابیامرز پدرم میگفت : یک بار که اینجا رسیده ، دیده دو نفر ، دستهای چند نفر از این بچه های بلوکات را از پشت بسته اند و به او می گویند  : اَشنا خَرِ ته تو تی towti ، (سر خر را به این سمت بچرخان ) او هم با چوب دستی اش به آنها حمله میکند ، اسلحه دست یک نفر بوده و فشنگها دست دیگری ، دو ، سه تیر به این طرف و آن طرف میزنند که بترسد ، کسی که فشنگها به کمرش بوده ، میگفته اسلحه را به من بده ، اما رفیقش گفته ، نه ؛ مسلمان است ، حیف است ، عصبانی است ، نهایت آنها رفته اند و این هم برگشته پیشِ بچه های بلوکات و دستهای آنها را باز کرده . پدرم در دامنۀ این کوهها از رشادتهای پدرش که مثلِ کوه بوده میگوید :یک بار برادرش با چند نفر به سودآ / سفر تجارتی میرود موقع برگشت در همین پاچنار دل درد میگیرد ، رفقایش میخواهند او را بیاورند ، اما او میگوید : شما فقط برادرم( صفرعلی) را به من برسانید ، در اینجا جوهره ای از گریه در صدای پدر نمودار میشود  گر چه در این سالها که این داستان را بارها و بارها بازگو کرده به اینجای قصه که رسیده به راحتی گریسته است  دمدمه های غروب بود که رفقایش آمدند و به پدرم خبر دادند که برادرت غلامرضا گفته برادرم صفرعلی را به من برسانید  . قصۀ عباس علمدار و حسین بن علی نیست ، پدرم از پدرش میگوید ، نه پدرم میگرید : دمدمه های غروب بود که پدرم سوار اسب شد و راهی اینجا شد و برادرش را با بار گندمش به فرومد آورد . آنها جوانمردیهای خاص خودشان را داشتند ، ما در برابر آنها هیچی هستیم . پس پاچنار برای من علاوه بر کوه و چنار ، نماد جوانمردی پدربزرگم (صفرعلی یاقوتیان) برای برادرش(غلامرضا اَخَوین)و نماد رشادتش برای بچه های بلوکات هم هست . ما با همین حرفها به بالای کوه رسیده بودیم و خوشحال از اینکه سرازیری است که :(( إِنَّ مع الْعسرِ یسرًا)) (شرح ،94/6).

به منیدر رسیدیم و در سایۀ باغی به استراحت و خوردنِ لُقمه نانی پرداختیم . زنی از باغ برایمان انگور آورد . این منیدری ها چقدر مهربان و مهمان نواز و خودمانی اند ! من در میان روستاهای اطراف سادگی و صمیمیت منیدری ها را از همه چیز بیشتر دوست دارم . من دانش آموز کلاس اول راهنمایی ام و میدانم که پیامبر وقتی از طائف برگشت و در سایۀ دیواری به استراحت پرداخت ((عداس )) برایش مقداری انگور آورد و پیامبر به او گفت : تو از شهر برادرم یونسُ بن متّی هستی ؟! خُب کار همین زن خاطرة عداس را برایم تداعی کرد دیگر .

* * * * * * *

از کَهنه تا دهنه

298452_iNlc4avi

در دهنه( آن موقع هنوز سد شیخ حسن جوری ساخته نشده بود ) یکی از زنان فرومد کنار چادر ، لبِ جوی آب با پدرم احوالپرسی کرد و بعد هم حال مرا پرسید ، گفت : پسرت چطور است ؟ حالش خوب است ؟ پدرم پاسخش را داد و بعد به من گفت : باید خودت جوابش را میدادی . گفتم : خُب از شما پرسید ، از من که نپرسید . گفت : ولی حالِ شما را پرسید ، شما باید رشتۀ کلام را در دست بگیری و احوالپرسی کنی .

از دهنه که گذشتیم پدرم گفت : مهدی، از کَهنه تا دهنه تو سوار خَر بودی ، حالا تو پیاده شو تا یک کمی من سوار شوم . من خجالت کشیدم که چراخودم عقلم نکشیده و گذاشته ام تا پدرم چنین پیشنهادی بدهد ! از خَر پیاده شدم و به راه افتادم ، در حینِ راه رفتن دیدم با خودم نوچ نوچ میکنم و بی مورد خَر میرانم ! حالا هر کار میکنم که جلو دهانم را بگیرم و نوچ نوچ نکنم ، باز که یک خُرده میروم ، میبینم از اختیار من بیرون است ، یعنی از اختیار همان خرش مانده بود . مولوی میگوید :

میشنیدم فُحش و خَر میراندم        (( رب یسر))  زیر لب میخواندم

مولوی ، مثنوی 2 ، بخش 39

ولی من بی اختیار زیرِ لب ، خر میراندم .

از خرَد پر داشت عیسی ، بر فَلَک پرّید او     

 گر خرش را نیم پر بودی ، نماندی در خری

مولوی ، فیه ما فیه ، ص 88

* * * * * * *

کُهنه شدنِ کَهنه

من آن سال دو بار به کَهنه رفتم اما تا سالها خواب کَهنه را میدیدم ، خصوصاً از وقتی که شنیدم آشنایمان مرحوم سیدمحمد فاطمی نیا مرده است . برای اینکه این خواب دست از سرِ من بردارد ، شاید سال 1385 بود که با پدرم و آقای عباس مهربانی به کَهنه رفتیم ، در ورودی روستا ، بر سر قبر شهدا و شهید سیدمرتضی فاطمی نیا و مرحوم سیدمحمد فاطمی نیا فاتحه خواندیم ، کنارِ استخر آبادی رفتیم و بعد به دربِ منزل آقای سیداحمد فاطمی نیا ، مادرش برای تعزیه به یکی از روستاهای مجاور رفته بود، به اصرار و مهمانوازی احمد و همسرش ناهار را ماندیم و بعد هم برگشتیم . گفتم دیگر خواب کَهنه تمام شود ، اما باز تا مدتها در رؤیا ، به کَهنه میرفتم و میدیدم همسرِ آشنا( مادر شهید سیدمرتضی فاطمی نیا ) نیست . من در بیداری سه بار به کهنه رفته ام و در ((رؤیا )) بارها . من میخواهم کَهنه را رها کنم ،اما  کَهنه مرا رها نمیکند ، خاطرات کَهنه در وجود من کُهنه و مانا شده است !

در تاریخ پنجشنبه 8/7/91 این خاطرات را برای پدرم خواندم . آنجا که نوشته بودم : ((از منیدر که بگذری برای رفتن به کَهنه دو راه وجود دارد ؛ یکی راه مالرو )) ، گفت : (( پیاده رو )) ، گفتم : ما که با خر رفتیم ؟ گفت : سرازیری است خر سر میخورد .

در آخر هم باز این حکایت را که من در عدد گردوها شک داشتم و ننوشته بودم برای چندمین بار بازگو کرد : آقا سیدعلی اصغر پدر آقا سیدمحمد یک سال که به فرومد آمده بود می گفت : امسال جوزها(گردوها) سرما کرد . ما نتوانستیم جوز جمع کنیم . بعد گفتیم : خُب حالا با همان سرما امسال چقدر جوز جمع کردید ؟ گفت : یک صدهزار تایی !!

وای خدا ، چقدر من من کردم ، یک وقت آدم نمیتواند حرف بزند من من میکند ، وقتی به سرِ حرف میآید من من میکند . به قول مولوی در دیوان شمس :

تا کی گُریزی از اَجل در ارغوان و ارغنون ؟!

نَک کش کشانت میبرند(( انّا الَیه راجِعون ))

کو آن فضولی های تو ؟ کو آن ملولی های تو ؟

کو آن نغولی های تو ؟ در فعل و مکر ای ذوفنون

این باغِ من ، آن خانِ من ، این آنِ من ، آن آنِ من

ای هر منَت هفتاد من ! اکنون کَهی از تو فزون

298452_0D3gHhQT

در کنارِ پدر  26 شهریور 1390  فرومد

خطّۀ فریومد / فرومد( تاریخی ، علمی ، فرهنگی http:// Faryoumad.blogfa.com