در مقدمه ، نکته شایان ذکر اینکه در این داستان واره ، یاه بعنوان نمادی که می تواند یادآور خاطرات دوران گذشته باشد انتخاب گردیده است و در واقع شخصیت اول این داستان با بهانه قرار دادن یاه به دنبال خاطرات گذشته خود می گردد که نشانه ای از آن نمی یابد ولی امیدوار است که باری دیگر شاهد صفا و صمیمیتی باشد که در گذشته شاهد بوده است . نکته دیگر اینکه موضوعات مطرح شده در این داستان واره بدین معنا نیست که در عصر حاضر ، ما با واژگانی چون صفا ، صمیمیت ، مهر و محبت  بیگانه شده ایم بلکه صرفا بیان احساساتی است که می تواند به مثابه تلنگری باشد بر بعضی غفلت زدگی ها یمان و یادآوری این مهم که در آستانه ماه مهر:

فراموشمان نشود مهرورزی را .

 

در جستجوی یاه ، فرزند شهریور

از زمانهای دور، فرا رسیدن شهریور برای من و شما تداعی بخش صدای یاه بوده است . مسافر قصه ی ما (که شاید خود شما باشید )، سالهاست که از یاه بی خبر است . او تصمیم گرفته شهریور امسال به دیدار یاه برود غافل از اینکه …

از راهی دور عازم زادگاه خود شده اید . در مسیر سفر یکی از دوستان و همبازی های دوران کودکی خود که اکنون ساکن ولایت است را می بینید . با یکدیگر از خاطرات گذشته سخن می گویید . از روزهایی که سرسره بازی را در گدار خش خشی تجربه کرده اید و تاب خوردن را با ریسمان آویخته بر درخت .

298452_ibl05acp

گفت و شنود از گذشته تا جایی ادامه می یابد که به خاطرات یاه پیوند می خورد . دوست و همبازی دوران کودکی مرگ یاه را به اطلاع شما می رساند اما شما نمی توانید مرگ یاه را بپذیرید یا بهتر است بگوییم این خبر برای شما آنقدر ناگوار است که نمی خواهید آن را بپذیرید .چرا که عازم شده اید تا باری دیگر شنیدن صدای معلمی را تجربه کنید که در واپسین طنین صدای او عشق ، صفا ، محبت و سخاوت تقسیم می شد و زندگی جریان پیدا می کرد .

به همراه دوست خود وارد زادگاه می شوید . بنا دارید در اولین فرصت به ملاقات یاه بروید . برای تحقق این منظور باید از ابادی خارج شوید چرا که یاه ساکن طبیعت است ساکن یاغ و همنشین درختان .

فردای آن روز رهسپار می شوید . نه آن دوست قدیمی و نه هیچکدام از بستگان حاضر نمی شوند با شما همراه شوند چرا که همه بر این باورند که یاه مرده و وجود آن به خاطره ها پیوسته است .

هنوز از آبادی خارج نشده اید که حاج سید میرزاآقا را می بینید . در جلوی درب منزل خود مشغول علف خرد کردن است . با همان تن صدای بلند و دوست داشتنی با شما احوالپرسی می کند .

298452_DXH9qU8I

به به چی عجب یادی از ولیت کردی ، شما ر باد اوورد برو اوورد  ما فکر مکردیم کی دگه کهنه ر فرمش کردی ، بفرما بفرما بریم به خنه یک چایی دخدمت بشیم .

شما محبت درین حاجی آقا . راستش خیلی دلم مخسته کی بیشتر رفت و امد دشته بشم ولی از او طرفم مشغله و گرفتاریها ایقزی زیاد رفته کی مجالی نمته . چند ساله کی از یاه بیخبرم خیلی دلم بری صداش تنگ رفته بی . گفتم اگه امسالم نیم دگه شاید هچ وقت ای توفیق حاصل نروه . با اجازه ت م برم اروم اروم هنز کی هوا خیلی گرم نرفته .

با شنیدن این صحبتها ی شما ، نگاهش عوض می شود .مات و مبهوت در شما می نگرد و نمیداند به شما چه بگوید . از طرفی نمی خواهد شما را از آمدنتان پشیمان نماید و از طرف دیگر نمی تواند واقعیت را از شما پنهان کند . کمی تامل می کند و پس از لحظه ای کوتاه این گونه می گوید :

ببی از راه دور امیی نمخم نگوارت کنم اما اگه مخی واقعیت بدنی بد بگم کی دگه اثری از یاه وجید ندره تم بهتره کی خودت زله نکنی اصلن بست ت یک چیزی دگه بریت بگم ، ک یک نگاهی و همی بغچه حاجی شیرعلی خدابیامرز بندز ، ت کو دگه دیاد ت کی همی بغچه چی برو بیایی بری خودش داشت ، اگه د اینجی اثری از قدیم و ندیم مبینی د روخنه هم شاید بتنی یاه پیدا کنی .

شنیدن این صحبتها خیلی برایت ناگوار می آید اما به روی خود نمی آورید و مصمم هستید که برای دیدن یاه راهی را که در پیش گرفته اید ادامه دهید . خداحافظی می کنید و از آبادی خارج می شوید .

 در مسیر راه و در حوالی گدار شلی ، یکی از اهالی آبادی (دایی مرتضی) را می بینید که از سمت باغات رودخانه در حال برگشت به سوی آبادی است .

298452_uuUlJFUE

پس از احوال پرسی گفت و شنود مختصری صورت می گیرد :

کَی اَم یِی ، بِ کُجی با ای عَجَلَه ؟ خِیرَ انشالاه .

دینه اَم یَم ، راستش چند ساله توفیق یار نب یَ کی د شهریور ب قلعه اَ یم ، امسال دلم پرواز کرد بَولِ یاه ، یاه بچِی شهریور .

همانطور که بر روی اسب نشسته به آرامی سرش را به سمت عقب (سمت باغات ) می چرخاند و با صدایی آهسته و ملایم می گوید :

اَگَ از همی سر گدار یک نظری و بَغای دستی تَی روخنه بندزی مبینی کی از یاه خبر و اتری نست ، حَلَ کی ایقزی رار اَم یِی ، بَرَ یک تُوی خُر تَ ببینی چی وَ سری یاه اَم یَ .

خداحافظی می کنید . با پاهایی که گویی با شنیدن این اخبار توان و انرژی خود را از دست داده اند دوباره به راه خود ادامه می دهید . سراشیبی تند گدار را پشت سر می گذارید و وارد محدوده ی پای تغ می شوید . در روبروی برج مخروبه ی قدیمی یکی دیگر از اهالی آبادی(عمو رضا) را می بینید .

298452_WB1wiTpA

دیدن او برایتان تداعی بخش خاطرات دوران کودکی است . دورانی که باغها و کوچه باغها شور و صفایی داشته است ، دوران چرخش سنگ آسیاب های آبی و بوی آرد گندم و دورانی که صدای قیل و قال بچه ها در زیر درختان سترگ و تنومند ، هارمونی زیبایی از موسیقی ایجاد می نموده است .

به او خدا قوت می گوید . او نیز هم زمان با آنکه دستش را به نشانه پاسخگویی بالا آورده به گرمی پاسخ می گوید و در چهره تان دقیق می شود تا شما را شناسایی کند .خب حق دارد سالهاست که شما را ندیده است .

ببخشید ، بجا نَوردم ؟

منم… پسر …

از الاغ پیاده می شود با قلبی ساده و با وجودی سرشار از محبت شما را در آغوش می گیرد . گویی خاطرات گذشته برای او نیز تداعی شده اند . الاغ را برای لحظاتی در کنار یونجه زارها به حال خود رها می کند تا دقایقی سخن دل را بازگو کند . از گذشته ها می گوید ، از رفتگان می گوید از آنهایی که دیروز بودند و امروز نیستند و در نهایت پایان سخن با این سوال شروع می شود :

حَلَ ب کُجی یکه و تنها ، سابقه نداشت تِر یکه ببینیم .

راستش اَم یم اَز یاه یک خبری گیرم ، یاه بچِی شهریور .

از روی تاسف سری تکان می دهد و می گوید : ب رَ ب رَ خدا یارت ولی کاش نم یَ مَ یی ، کاش نم یَ مَ یی تَ نم د یی کی چی و سری یاه اَم یَ .

دوباره به راه خود ادامه می دهید ، دلشوره تان بیشتر شده است . به اولین باغات (باغات پایین دست رودخانه ) می رسید اما هیچ اثری از یاه و از درختان تنومند گردو نمی بینید . به سوی باغات بالاتر به راه خود ادامه می دهید و امیدوارید کمی بالاتر اثری از یاه بیابید ولی هر چه جلوتر می روید ناامیدتر می شوید تا اینکه به باغات کوچه باغ می رسید . جایی که روزگاری به هر گوشه ی آن نظر می افکندی قامت برافراشته ی یاه را می دیدی و به هر سوی آن گوش فرا می دادی آن صدای یاه بود که سکوت را می شکست اما اکنون در کمال ناباوری می بینید که این برهوت و سکوت است که قامت و. صدای یاه را شکسته است .

هیچ تشابهی بین حال و هوای دیروز و امروز نمی بینید . مات و مبهوت در کنار جوی آب برای ساعتی لنگر می اندازید و در اوج ناامیدی به امید می اندیشید . امید به اینکه شاید در گوشه دیگری از این سرزمین اجدادی نشانی از یاه بیابید . قیام می کنید و رو به آبادی راه برگشت را پیش می گیرید اما نه به مقصد آبادی بلکه به منظور عبور از آبادی و به مقصد باغات و کلاته های غرب و شمال غرب آبادی .

روزنه ای از امید را برای خود تعبیه نموده اید که شاید اثری از یاه در باغات تی او ، پش پشار یا جایی مثل کلاته یاسین بیابید . پس از یکی دو ساعت راهپیمایی به تی او می رسد اما برابر قاعده ی باغات شرقی در اینجا نیز اثری از یاه نمی یابید .

298452_bT1s8dIr

به راهپیمایی ادامه می دهید تا گمشده ی خود را در باغات پش پشار جستجو کنید . به آنجا می رسید . در کنار چشمه ی پش پشار آقای واصلی را ملاقات می کنید .

298452_sK2EBahv

سالهاست که همدیگر را زیارت نکرده اید ، دیدن او برایتان طنین صدای زنبورک را تداعی می کند . زنبورک ، همان ساز دهنی بسیار ساده که با ذوق هنری فرزند کوهستان ، به دشت بیابانی مزرعه جعفرآباد روح و جان می بخشید .

آقای واصلی انتظار دیدن شما را در این محدوده ندارد با همان لحن شوخ طبعانه خود می گوید :

چی عجب ای طرفا ،راه گم کردی رفق ، نکنه گنج منجی سراغ دری .

شما را به نوشیدن چای آویشن مهمان می کند . پس از نوشیدن چای با بیان اینکه : رفق جان یافت می نشود جسته ایم ما ، از شما می خواهد که به جستجوی خود خاتمه دهید . پاسخ می گویید : آنکه یافت می نشود آنم آرزوست و از جای خود بلند می شوید . او را بدرود گفته و به سمت کلاته یاسین به راه می افتید .

 

 

 

در مسیر راه از کنار کلاته شاهقلی عبور می کنید . برای اولین بار است که می بینی کوهستان سرزمینت در محدوده ی این کلاته با درختان پسته مزین شده اند . درختان سالم و بی عیب به نظر می رسند و گویی آب و هوای کوهستان به آنها ساخته است اما هنوز چند ساله اند و به بار ننشسته اند تا ببینی خاک وطن پاسخگوی مواد معدنی مورد نیاز این میوه می باشد یا اینکه برای درمان پوکی مغز آن باید به روشهای مصنوعی تامین منابع معدنی روی آورد.

به کلاته یاسین می رسید .

298452_W1Zewqm9

با دیدن استخر ، چشمه ، درخت گردوی قدیمی و خانه قدیمی مخروبه واقع در فاصله چند متری جنوب استخر ، تمام خاطرات گذشته برایتان زنده می شوند . خاطرات روزهایی که در دیم زارهای اطراف کلاته یاسین درو می کردی و در هنگام ظهر که گرمای آفتاب بیداد می کرد به سایه درختان و آب خنک و گوارای چشمه ی این کلاته پناه می آوردی تا جهت ادامه جریان زندگی به اعضای وجود خود قوت و انرژی بخشی .

 یادآوری خاطرات گذشته آن قدر برایت شیرین و جذاب است که برای لحظاتی فراموش می کنی در جستجوی چه هستی و به چه منظور یکه و تنها در اینجا حضور یافته ای.

دوباره به خود می آیی و در حالیکه تکیه بر دیوار خانه مخروبه قدیمی داده و چشم به کلاته ی علیرضای ولی دوخته ای ، سرت را به سمت کلاته یاسین برمی گردانی و در بین درختان قد و نیم قد و در بین شاخه های تنها درخت قدیمی گردو (که سخن از گذشته و سخن از خاطرات یاه می گوید) به جستجوی یاه می پردازی اما …

خیلی خسته ای ، دوست داری به یاد قیلوله و خواب نیم روز تابستان های دوران کودکی و نوجوانی یکبار دیگر در زیر سایه درخت قدیمی چرتی بزنی و باری دیگرگذر نسیم خنکی که از سمت شمال می وزد را بر سر و صورت خود احساس کنی . گام برمی داری ، در زیر سایه درخت ، مرز خاکی خیس خورده و خنک کناره ی استخر را بالین سر خود قرار می دهی و پلکها را بر روی هم می گذاری تا برای دقایقی ، باری دیگر خوابی آرام و بی دغدغه را تجربه کنی . همانطور که چشمها را بسته ای گوشها را باز گذاشته ای و غارغار کلاغی را می شنوی که بر بالای درخت نشسته و گویی او نیز در رابطه با یاه سخن می گوید.

در این اوضاع و احوال به خوابی عمیق فرو می روید و روح شما برای لحظاتی از این دنیای خاکی و مادی به عالم معنی سفر می کند . در عالم خواب گمشده ی خود را پیدا می کنید ، یاه را ، یاه را بر روی شانه های پسر بچه ای پاک و معصوم می بینید .

298452_MNTHuFTu

در عالم خواب از خوشحالی سر از پا نمی شناسید ،می خواهید با یاه حرف بزنید اما زبانتان بند آمده است . چشمهایتان را در یاه دوخته اید و با زبان دل از دلتنگی هایتان برایش می گویید . از او توضیح می خواهید . از او می خواهید که بگوید چرا شما و ولایت شما را ترک گفته است ، چرا با شما و با ولایت شما غریبه شده است ، چرا نامهربان و بی وفا شده و چرا او که روزی درس عشق ورزیدن ، محبت کردن و انفاق و سخاوت مندی را تدریس می نمود ، اکنون کلاس درس خود را تعطیل نموده است .

 اینجاست که گویی او نیز منتظر چنین لحظه ای بوده است تا سکوتش را بشکند :

من چوب درختی بیش نبودم ، چوبی خشک و بی روح ، این شور و شوق آدمی بود که به من مفهوم و معنی می بخشید . من در ولایت شما مردم چون عشق مرد ، محبت مرد ، انفاق و بخشندگی مرد و جای همه ی آنها را درهم و دینار گرفت . فراز قامت من تا زمانی دوست داشتنی بود و خریدار داشت که برای فرود آوردن برکت  و به منظور تقسیم محبت اوج می گرفت. دل من نیز همچون دل تو پر از درد است اما دوست ندارم بر دلتنگی هایت بیفزایم . مفید و مختصر اینکه مرگ مرا در وجود خود و زمانه خود جستجو کنید و پس از من در باب این موضوع بیندیشید که بر سر مهرگان خود چه آوردید .

از خواب بیدار می شوی ، دیگر صدای غارغار کلاغ شنیده نمی شود . شاید از اینجا رفته تا در جایی دیگر اثر و نشانه ای از منش یاه و منش مردم زمانه یاه بیابد . یاه و مردمی  که سهم کلاغ را نیز پاس می داشتند و از آن غافل نمی شدند .

تو نیز بر می خیزی و به سوی آبادی به راه می افتی اما هنوز خود نمی دانی که آیا کاملا مایوس شده ای یا در ضمیر ناخودآگاه خود همچنان امیدواری.

به روی گردنه تی او می رسی . ساعات پایانی روز است . در این وقت باقی مانده راه خود را کج می کنی و به روی یکی از ارتفاعات کهنیدر که به خوبی بر ولایت تو اشراف دارد می روی و بر روی تخته سنگی می نشینی

298452_rpvQwU7C

و به این می اندیشی که آیا در پشت این کوهها و در جایی مثل کلاته هربرستون ، کلاته عباس ، کلاته مشهدقلی یا باغات کهنیدر اثری از یاه خواهد بود ؟

و این یعنی اینکه تو هنوز امیدواری و هیچ وقت مایوس نمی شوی چرا که به حقیقت فطرت پاک آدمی ایمان داری و بر این باوری که همواره نیکی بر بدی و راستی بر کژی پیروز است.

بنابراین تعبیر خواب تو این خواهد بود که در آینده ای نزدیک ، نسل فردای سرزمین تو یاه را دیگر باردر عالم واقعیت ، بر دوش خواهند کشید و

با مهرورزی به یکدیگر ، با یکدیگر به  استقبال مهرگان

خواهند رفت.  

298452_rr3mL6ZK

(( یاه در برخی از مناطق خراسان به چوبی بلند گفته می شود که بوسیله آن گردو یا بادام را از درخت می ریزند .))