اسرار ازل را نه تو دانی و نه منمقبره خیام
وین حرف معما نه تو خوانی ونه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من

عُمَر خَیّام نیشابوری، فیلسوف، ریاضی‌دان، ستاره‌شناس و رباعی‌سرای ایرانی قرن پنجم در دورهٔ سلجوقی است. گرچه پایگاه علمی خیام برتر از جایگاه ادبی اوست ولی آوازهٔ وی بیشتر به‌واسطهٔ نگارش رباعیاتش است که شهرت جهانی دارد. افزون بر آن‌که رباعیات خیام را به اغلب زبان‌های زنده ترجمه نموده‌اند، ادوارد فیتزجرالد رباعیات او را به زبان انگلیسی ترجمه کرده‌است که مایهٔ شهرت بیشتر وی در مغرب‌زمین گردیده‌است.
یکی از برجسته‌ترین کارهای خیام را می‌توان اصلاح گاهشماری ایران دانست. گاهشماری خیام که امروزه تحت عنوان تقویم جلالی از آن یاد می شود، در سال 467 هجری و در زمان سلطنت جلال الدین ملک شاه سلجوقی (نام تقویم جلالی از اسم او گرفته شده است) و وزارت وزیر دانشمند او( خواجه نظام الملک)، با همکاری 7 منجم برجسته(ابوالفتح عبدالرحمان منصور خازنی، ابومظفر اسفزاری، ابوعباس لوکری، محمد بن احمد معموری، میمون بن نجیب واسطی، ابن کوشک بیهقی مباهی و در رأس آنان حکیم عمر خیام) تنظیم شد و پس از آن بعنوان گاه شمار رسمی ایرانیان انتخاب شد و در قسمت اعظم ایران رواج یافت. اختراع این تقویم ،برای از بین بردن اختلالات موجود در تقویم های موجود در آن زمان (سده پنجم هجری ) بوده است؛ زیرا هر ۴ سال یک بار، سال عرفی از سال حقیقی یک روز عقب می افتاد و نوروز با اول فروردین برابری نداشت. همچنین هر ۱۲۰ سال یک بار، سال عرفی یک ماه از سال حقیقی عقب تر بود.
ویژگی تقویم جلالی این است که ، موفق شد سال عرفی را با سال طبیعی تطبیق دهد . نه فقط نوروز ، درست در اول بهار یا به اصطلاح منجمان در نقطه اعتدال بهاری قرار گرفت ، بلکه تمام فصل های عرفی با فصل های حقیقی منطبق شدند.
این که امروزه در تقویم ایرانی یا همان جلالی ، بهار و تابستان ۹۳ روز است ، فصل پاییز ۹۰ روز دارد و زمستان ۸۹ روز حساب می شود، برای این است که اول هر فصل عرفی دقیقا برابر با آغاز فصل حقیقی باشد.
گاهشماری جلالی را در هماهنگی با سال اعتدالی دقیق‌ترین گاهشماری جهان دانسته‌اند. در برابر تقویم اروپایی که در هر ۳۳۲۰ سال یک روز خطا دارد، گاهشماری جلالی در هر ۱۰ هزار سال یک ثانیه خطا دارد.

اظهار نظرها دربارهٔ شخصیت خیام
بعضی او را به عنوان یک شاعر حکیم عارف‌منش و بعضی دیگر او را به عنوان یک شاعر بی‌اعتقاد به همه چیز و مادی‌اندیش محض معرفی کرده‌اند. نجم‌الدین رازی و دو سه نفر دیگر با توجه به محتوای الحادی رباعیات خیام اظهار نظرهایی منفی دربارهٔ او دارند. در مقابل، کسانی دیگر در صدد تبرئه او برآمدند و رباعیاتی از قول او ساختند، که حاکی از پشیمانی و توبه او باشد. کسانی هم– بیشتر در دوره معاصر– درصدد برآمدند که بگویند اصلاً این رباعی‌ها از خیام نیست، و از شخص دیگری به همبن نام است. نجم‌الدین رازی به عنوان نخستین فرد، در کتاب خود (مرصاد العباد) اشاره‌های بسیار تند و صریح نسبت به خیام دارد و با توجه به محتوای رباعیات او می‌گوید که این آدمی بوده است مادی‌مآب و دارای انحراف فکری، و دو رباعی به عنوان شاهد از او نقل می‌کند و می‌گوید که این‌ها شعرهایی است حاکی از بی‌اعتقادی نسبت به مبانی دینی و یکی از آن‌ها این است:
دارنده چو ترکیب طبایع آراست از بهر چه او فکندش اندر کم‌وکاست
گر نیک آمد، فکندن از بهر چه بود ور نیک نیامد این صور عیب که راست؟
می‌گوید؛ خیام باتوجه به این سروده اعتقاد دارد که خدا ما را خلق کرد. اگر یک ترکیب خوبی از آفرینش هستیم، پس چرا ما را در «کم‌وکاست» یعنی رنج و محنت انداخت؟ اگر هم ترکیب بدی هستیم، پس تقصیر کیست؟ کسی که ما را خلق کرده در واقع این‌طور خلق کرده، ما که خود به اراده خود نیامدیم، به اراده خود ساخته نشدیم، پس تقصیری نداریم و مجازات هم دربارهٔ ما و عذاب ما معنی پیدا نمی‌کند.
جلال آل احمد دربارهٔ خیام می‌گوید: «(خیام) در شعرش مدام به این می‌خواند که تو هیچی و پوچی؛ و آن وقت طرف دیگر سکهٔ این احساس پوچی، این آرزوی محال نشسته که «گربرفلکم دست بدی چون یزدان – برداشتمی من این فلک را زمیان…» و الخ وحاصل شعرش شک و اعتراض و درماندگی. اما همه در مقابل عالم بالا و در مقابل عالم غیب. وانگار نه انگار که دنیای پایینی هم هست و قابل عنایت؛ و غم شعر او ناشی از همین درماندگی؛ و همین خود راز ابدیت رباعیات.»

خیام در افسانه
انابه
افسانه‌هایی چند پیرامون خیام وجود دارد. یکی از این افسانه‌ها از این قرار است که خیام می‌خواست باده بنوشد ولی بادی وزید و جام می او را به زمین انداخت و شکست. پس خیام چنین سرود:
ابریق می مرا شکستی، ربی بر من در عیش را ببستی، ربی
من مِی خورم و تو می‌کنی بدمستی خاکم به دهن مگر تو مستی، ربی
پس چون این شعر کفرآمیز را گفت خدا روی وی را سیاه کرد. پس خیام پشیمان شد و برای پوزش از خدا این بیت را سرود:
ناکرده گنه در این جهان کیست بگو! وآن کس که گنه نکرد چون زیست بگو!
من بد کنم و تو بد مکافات کنی پس فرق میان من و تو چیست بگو!
و چون این‌گونه از خداوند پوزش خواست رویش دوباره سفید شد. البته جدا از افسانه‌ها در اینکه دو رباعی بالا از خیام باشند جای شک است.

ای رفته و باز آمده بل هم گشته
در افسانه‌ای دیگر، چنین آمده که روزی خیام با شاگردان از نزدیکی مدرسه‌ای می‌گذشتند. عده‌ای، مشغول ترمیم آن مدرسه بودند و چارپایانی، مدام بارهایی (شامل سنگ و خشت و غیره) را به داخل مدرسه می‌بردند و بیرون می‌آمدند. یکی از آن چارپایان از وارد شدن به مدرسه ابا می‌کرد و هیچ‌کس قادر نبود آن را وارد مدرسه کند. چون خیام این اوضاع را دید، جلو رفت و در گوش چارپا چیزی گفت. سپس چارپا آرام شد و داخل مدرسه شد. پس از این‌که خیام بازگشت، شاگردان پرسیدند که ماجرا چه بود؟
خیام بازگفت که آن خر، یکی از محصلان همین مدرسه بوده و پس از مردن، به این شکل درآمده و دوباره به دنیا بازگشته‌است (اشاره به نظریهٔ تناسخ) و می‌ترسید که وارد مدرسه بشود و کسی او را بشناسد و شرمنده گردد. من این موضوع را فهمیدم و در گوشش خواندم:
ای رفته و بازآمده بَل هُم گشته نامت ز میان مردمان گم گشته
ناخن همه جمع آمده و سم گشته ریشت ز عقب درآمده، دُم گشته
و چون متوجه شد که من او را شناخته‌ام، به درون مدرسه رفتن تن درداد.

سه یار دبستانی
بنا به روایتی، خیام و حسن صباح و خواجه نظام‌الملک به سه یار دبستانی معروف بوده‌اند که هریک در بزرگسالی به راهی رفتند. حسن، رهبری فرقهٔ اسماعیلیه را برعهده گرفت؛ خواجه نظام‌الملک، سیاست‌مداری بزرگ شد؛ و خیام، شاعر و متفکری گوشه‌گیر شد که در آثارش اندیشه‌های بدیع و دلهره و اضطرابی از فلسفهٔ هستی و جهان وجود داشت.
برپایهٔ داستان سه یار دبستانی این سه در زمان کودکی با هم قرار گذاشته بودند که هر کدام اگر به جایگاهی رسید آن دو دیگر را یاری رسانَد. هنگامی که نظام‌الملک به وزیری سلجوقیان رسید به خیام فرمانروایی بر نیشابور و گرداگرد آن سامان را پیشنهاد کرد، ولی خیام گفت که سودای ولایت‌داری ندارد. پس نظام‌الملک ده‌هزار دینار مقرری برای او تعیین کرد تا در نیشابور به او پرداخت کنند.
چنان‌که محمدعلی فروغی در مقدمهٔ تصحیح خود از خیام اشاره کرده‌است: این داستان سند معتبری ندارد، و تازه اگر راست باشد، حسن صباح و خیام هر دو باید بیش از ۱۲۰ سال عمر کرده‌باشند، که بسیار بعید است. به‌علاوه، هیچ‌یک از معاصران خیام هم به این داستان اشاره نکرده‌است.

تعدادی از رباعیات خیام:

بنـگر ز صـبـا دامن گل چاک شده                        بلبل ز جـمال گــل طـربناک شده
در سایه گل نشین که بسیار این گل                       از خاک بر آمده است و در خاک شده

 

از آمـدن بـهار و از رفـتن دی                              اوراق وجــود مـا هـمی گــردد طی
می خور، مخور اندوه که گفته است حکیم                   غم های جهان چو زهر و تریاقش می

 

تن زن چو بزیر فلک بـی باکی                            می نوش چو در جهان آفـت ناکی
چون اول و آخرت به جز خاکی نیست                انگار که بر خاک نه ای در خاکی

 

ای آن که نتیجه چهار و هفتی                       وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور که هزار باره بیش ات گفتم                   باز آمدنت نیست چو رفتی ، رفتی

 

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی                  هر لحظه به دام دگری پــا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم                    آیا تو چنان که می نمایی هستی

 

در گوش دلم گفت فلک پنهانی                        حکمی که قضا بود ز من می دانی ؟
در گردش خود اگر مرا دست بدی                      خود را برهاندمی ز سرگردانی

 

پیری دیده به خانه خماری                    گفتم نکنی ز رفتگان اخباری
گفتا می خور که همچو ما بسیاری          رفتند و کسی باز نیامد باری

 

ای کاش که جای آرمیدن بودی               یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک            چون سبزه امید بر دمیدن بودی

 

جــز راه قـلـنـدران مـیخـانه مـپوی                    جز باده و جز سماع و جز یار مجوی
بر کف قدح باده و بر دوش سبوی                    می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی

 

تنگی می لعل خواهم و دیوانی                    سد رمقی خواهد و نصف نانی
وانگه من و تو نشسته در ویرانی                   خوش تر بود آن ز ملکت سلطانی

 

آنان که ز پیش رفته اند ای ساقی             در خاک غرور خفته اند ای ساقی
رو باده خور و حقیقت از من بشنو                      باد است هر آن چه گفته اند ای ساقی

 

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی                  سر مست بدم چو کردم این اوباشی
با من به زبان حال می گفت سبو                 من چو تو بدم تو نیز چون من باشی

 

زان کوزه می که نیست دروی ضرری                 پر کن قدحی بخور به من ده دگری
زان پیش تر ای پسر که در رهگذری              خاک من و تو کوزه کند کوزه گری

 

بر کوزه گری پریر کردم گذری                       از خاک همی نمود هر دم هنری
من دیدم اگر ندید هر بی بصری                 خاک پدرم در کف هر کوزه گری

 

هان کوزه گرا بپای اگر هُشیاری                    تا چند کنی بر گِل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کیخسرو                     بر چراغ نهاده ای چه می پنداری

 

در کارگه کوزه گری کردم رای                        بر پله چرخ دیدم استاد بپای
می کرد دلیر کوزه را دسته و سر                        از کله پادشاه و از دست گدای

 

گر آمدنم به من بُدی نامدمی                              ور نیز شدن به من بُدی کی شدمی؟
به زان نبدی که اندرین دیر خراب                       نه آمدمی ، نه شدمی ، نه بدمی

 

ای دل تو به ادراک معما نرسی                                 در نکته زیرکان دانا نرسی
اینجا به مِی و جام بهشتی میساز                            کانجا که بهشت است رسی یا نرسی

 

هنگام سپیده دم خـروس سحری                 دانی که چرا همی کند نوحـه گری
یعنی که نمودند در آیـینه صبح                         کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

 

هنگام صبوح ای صنم فرخ پی                      بر ساز ترانه ای و پیش آور می
کافکند به خاک صد هزاران جم و کی            ایــن آمــدن تیر مه و رفتـن دی

 

هر چند که رنگ و روی زیباست مرا                         چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک                      نقاش ازل بهر چه آراست مرا

 

چون عهده نمی شود کسی فردا را                        حـالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ما                    بـسیار بـــگردد و نــیـابد ما را

 

چون در گذرم به باده شویید مرا                      تلقین ز شراب ناب گویید مرا
خواهید به روز حشر یابید مرا                       از خاک در میکده جویید مرا

 

چندان بخورم شراب کاین بوی شراب                       آید ز تراب چون روم زیر تراب
گر بر سر خـاک من رسد مخموری                        از بوی شراب من شود مست و خراب

 

بر لوح نشان بودنی ها بوده است                     پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده است
در روز ازل هر آن چه بایست بداد                     غم خوردن و کوشیدن ما بیهوده است

 

ای چرخ فلک خرابی از کینه تست                    بیدادگری پیشه دیرینه تست
وی خاک اگر سینه تو بشکافند                           بس گوهر قیمتی که در سینه تست

 

چون چرخ بکام یک خردمند نگشت                    خواهی تو فلک هفت شمُر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هِشت                  چو مور خورد به گور و چه گرگ به دشت

 

اجزای پیاله ای که در هم پیوست                  بشکستن آن روا نمی دارد مست
چندین سر و ساق نازنین و کف دست                  از مهر که پیوست و به کین که شکست

 

می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت                بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت
زنهار به کس مگو تو این راز نهفت                هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت

 

می خوردن و شاد بودن آیین منست                 فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست                  گفتــا دل خـرم تـو کابین مـن است

 

مهـتاب بــه نـور دامـن شـب بـشکافت                            می نوش دمی خوش تر از این نتوان یافت
خوش بــاش و بـیندیش که مـهتاب بسی                    اندر سر گور یک به یک خـواهد تافت

 

از منزل کفر تا به دین یک نفس است                    وز عالم شک تا به یقین یک نفس است
ایـن یـک نفس عـزیز را خـوش مـیدار                   کز حاصل عمر ما همین یک نفس است

 

شادی بطلب که حاصل عمر دمی است                  هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست                 خوابی و خیالی و فریبی و دمی است

 

این کهنه رباط را که عالم نام است                   آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی است که وامانده صد جمشید است                 گوریست که خوابگاه صد بهرام است

 

آن قصر که بهرام درو جام گرفت                        آهو بچه کرد و رو به آرام رفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر                      دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

 

هر ذره که بر روی زمینی بوده است                   خورشید رخی زهره جبینی بوده است
گـرد از رخ آستین بـه آزرم افشان                     کـان هم رخ خوب نازنینی بـوده است

 

امروز که نوبت جوانی من است                           می نوشم از آن که کامرانی من است
عیبم نکنید گرچه تلخ است خوش است                      تلخ است از آن که زندگانی من است

 

بسیار بگشتیم به گرد در و دشت                اندر همه آفاق بگشتیم بگشت
کس را نشنیدیم که آمد زین راه                    راهی که برفت ، راهرو باز نگشت

 

ای بی خبران شکل مجسم هیچ است               وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد                 وابسته یک دمیم و آن هم هیچ است

 

              بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟                    هیچ وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ
شـمع طـربم ولی چـو بنـشستم هیچ                 من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ

 

فردا علم نفاق طی خواهم کرد                    با موی سپید قصد می خواهم کرد
پیمانه عمر من به هفتاد رسید                  این دم نکنم نشاط کی خواهم کرد

 

عمرت تــا کـی بـه خودپرستی گــذرد                 یا در پـی نـیستی و هستی گــذرد
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست           آن بـه کـه بخواب یا به مستی گذرد

 

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود                   نی نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل                        زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

 

تا زهره و مه در آسمان گـشت پدید                  بـهتر ز می ناب کـسی هـیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان کایشان                      زین به که فروشند چه خواهند خرید

 

آن کس که زمین و چرخ افلاک نهاد                      بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک               در طبل زمین و حقه خاک نهاد

 

تا خاک مرا به قالب آمیخته اند                         بس فتنه که از خاک بر انگیخته اند
من بهتر از این نمی توانم بودن                     کز بوته مرا چنین برون ریخته اند

 

امشب می جام یـک منی خواهم کرد                   خود را به دو جام می غنی خواهم کرد
اول سه طلاق عقل و دین خواهم کرد                پس دختر رز را به زنـی خواهم کرد

 

چون مرده شوم خاک مرا گم سازید                  احوال مــرا عبرت مــردم سازید
خاک تن من به باده آغشته کنید                         وز کـالبدم خشت سر خم سازید

 

آورد به اضطرارم اول به وجود                          جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود                        زین آمدن و بودن و رفتن مقصود

 

دیدم بــســر عــمارتی مـــردی فـــرد                    کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد
وان گِل بــه زبان حال با او می گفت                      ساکن، که چو من بسی لگد خواهی خورد

 

این قـافـله عـمر عجب می گذرد                             دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری                         پیش آر پیاله را کـه شب می گذرد

 

روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد                       ابــر از رخ گـلـزار هـمـی شـوید گـرد
بـلـبـل بــه زبـان پـهلوی بـا گـل زرد                                فــریـاد هـمی زنـد کــه مـی بـایـد خـورد

 

گویند بهشت و و حور عین خواهد بود                           وآنجا می ناب و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک                         آخر نه به عاقبت همین خواهد بود

 

گویند بهشت و حور و کوثر باشد                        جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کــن قـدح بـاده و بـر دستم نِه                          نـقدی ز هزار نـسیه بـهتـر باشد

 

یـاران بموافقت چو دیــدار کـنید                          بـاید کــه ز دوست یـاد بسیار کنید
چون باده خوشگوار نوشید به هم                       نوبت چو به ما رسد نگون سار کنید

 

آنان که اسیر عقل و تمییز شدند                           در حسرت هست و نیست ناچیز شدند
رو باخبرا تو آب انــگور گـُـزین                           کان بـی خـبران بغوره میویز شدند

 

عالم اگر از بهر تو می آرایند                      مگرای بدان که عاقلان نگرایند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند                     بربای نصیب خویش کت بربایند

 

یاران موافق همه از دست شدند                            در پای اجل یکان یکان پست شدند
بودیم به یک شراب در مجلس عمر                          یک دور ز ما پیشترَک مست شدند

 

یک قطره آب بود و با دریا شد                            یک ذره خاک و با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟                    آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

 

آن بی خبران که در معنی سفتند                    در چرخ به انواع سخن ها گفتند
آگه چو نگشتند بر اسرار جهان                     اول ز نخی زدند و آخر خفتند

 

اجرام که ساکنان این ایوانند                      اسباب تردد خردمندانند
هان تا سررشته خرد گم نکنی                        کانان که مدبرند سرگردانند

 

آنان که محیط فضل و آداب شدند                     در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند به روز                          گفتند فسانه ای و در خواب شدند

 

از آمدنم نبود گردون را سود                             وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود                        کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

 

افلاک که جز غم نفزایند دگر                                  ننهند به جا تا نربایند دگر
ناآمدگان اگر بدانند که ما                                از دهر چه می کشیم نایند دگر

 

چون حاصل آدمی در این جای دو در                         جز درد دل و دادن جان نیست دگر
خرم دل آن که یک نفس زنده نبود                               و آسوده کسی که خود نزاد از مادر

 

با یار چو آرمیده باشی همه عمر                          لذات جهان چشیده باشی همه عمر
هم آخر کار رحلتت خواهد بود                              خوابی باشد که دیده باشی همه عمر

 

در دایـره ســپـهر نــاپیدا غــور                        می نوش به خوشدلی که دوراست بجور
نوبت چـــو بدور تو رسد آه مکن                      جامی است که جمله را چشانند به دور

 

وقـت سحر است خیز ای مایـه ناز                      نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها کـه بجـایند نــپایند کسی                          و آن ها که شدند کس نمیآید باز

 

ای دل چو حقیقت جهان هست مجاز                  چندین چه بری خواری ازین رنج دراز
تن را به قضا سپار و با درد بساز                   کاین رفته قلم ز بهر تو ناید باز

 

ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز                       از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند درین بساط بازی کردیم                       رفتیم به صندوق عدم یک یک باز

 

از جمله رفتگان این راه دراز                             باز آمده ای کو که به ما گوید باز
هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز                چیزی نگذاری که نمی آیی باز

 

می پرسیدی که چیست این نقش مجاز                 گر بر گویم حقیقتش هست دراز
نقشی است پدید آمده از دریایی                        و آنگاه شده به قعر آن دریا باز

 

ای پیر خـردمند پگه تر بـر خیز                          وان کودک خـاک بیز را بـنـگر تیز
پندش ده و گو کخ نرم نرمک می بیز                        مـغـز ســر کــیقباد و چـشم پــرویز

 

لب بر لب کوزه بردم از غایت آز                     تا زو طلبم واسطه عمر دراز
لب بر لب من نهاد و می گفت به راز                         می خور که بدین جهان نمی آیی باز

 

مرغی دیدم نشسته بر باره توس                            در چنگ گرفته کله کیکاوس
با کله همی گفت که افسوس افسوس                         کو بانگ جرس ها و کجا نال ه کوس

 

جامی است که عقل آفرین می زندش                       صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف                            می سازد و باز بر زمین می زندش

 

در کـارگـه کـوزه گـری بــودم دوش                       دیـدم دو هزار کـوزه گـویا و خـموش
هــر یک به زبان حــال با مـن گفتند                       کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش

 

خیام اگر ز باده مستی خوش باش                        با لاله رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است                       انگار که نیستی چو هستی خوش باش

 

ایـام زمـانه از کسی دارد ننگ                          کــو در غـم ایـام نـشیند دلتـنگ
می خور تو در آبگینه با ناله چنگ                       ز آن پیش که آبگینه آید بر سنگ

 

صبح است دمی بر می گلرنگ زنیم                            وین شیشه نام و ننگ بر سنگ زنیم
دست از امل دراز خـود بـاز کشیم                            در زلف دراز و دامن چنگ زنیم

 

من بی می ناب زیستن نـتـوانم                    بی باده کشید بار تن نـتـوانم
من بنده آن دمم که ســاقی گـوید                 یک جام دگر بگیر و من نتوانم

 

در پای اجل چو من سرافکنده شوم                            وز بیخ امید عمر بـرکنده شوم
زینهار گلم بجز صراحی نـکنید                         باشد که ز بوی می دمی زنده شوم

 

ای صاحب فتوا ز تو پر کارتریم                          با این همه مستی ز تو هُشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان                          انصاف بـده کـدام خونخوار تریم؟

 

چـون نیست مـقام ما درین دهـر مـقیم                        پس بی می و معشوق خطایی است عظیم
تـا کـی ز قدیـم و مـحدث امـیدم و بیـم                     چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم

 

گــر مــن ز می مغانه مـستم هستم                  گر کافر و گبر و بت پرستم هستم
هر طایفه ای بمن گــمـانی دارد                            من زان خودم چنان که هستم هستم

 

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم                       فانوس خـیال از او مـثالی دانیم
خورشید چراغ دان و عالم فانوس                         ما چـون صوریم کاندر او گردانیم

 

تا دست به اتفاق بر هم نزنیم                     پایی ز نشاط بر سر هم نزنیم
خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح                        کاین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم

 

من ظاهر نیستی و هستی دانم                     من باطن هر فراز و پستی دانم
با این هـمه از دانش خود شرمم باد                 گـر مرتبه ای ورای مستی دانم

 

یک چند به کودکی به استاد شدیم                   یک چند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید                   چون آب بر آمدیم و چون باد شدیم

 

بر مفرش خاک خفتگان می بینم                      در زیر زمین نهفتگان می بینم
چندان که به صحرای عدم می نگرم                  ناآمدگان و رفتگان می بینم

 

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم                         وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر کهن در گذریم                           با هفت هزار سالگان سر بسریم

 

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین                   حرف معما نه تو خوانی ونه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو                           چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من

 

گاویست بر آسمان قرین پروین                           گاویست دگر نهفته در زیر زمین
گر بینایی چشم حقیقت بگشا                          زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین

 

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان                           برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلک دگر چنان ساختمی                             کازاده بکام دل رسیدی آسان

 

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین                              نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین                 اندر دو جهان کرا بود زهره این

 

بر خیز و مخور غم جهان گذران                                    خوش باش و دمی به شادمانی گذران
در طـبع جـهان اگــر وفـایی بودی                           نوبت بـه تو خود نیامدی از دگـران

 

از تن چو برفت جان پاک من و تو                           خشـتی دو نـهند بر مغـاک مـن و تو
و آنــگه برای خشت گــور دگران                           در کـالبدی کـشند خـاک من و تو

 

از آمدن و رفتن ما سودی کو                        وز تار وجود عمر ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندین پاکان                                  می سوزد و خاک می شود دودی کو

 

می خور که فلک بهر هلاک من و تو                   قصدی دارد به جان پاک من و تو
در سبزه نشین و مــی روشن می خور                       کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو

 

بردار پیاله و سبو ای دل جو                          برگرد بگرد سبزه زار و لب جو
کاین چرخ بسی قد بتان مهرو                           صـد بار پیاله کرد و صـد بار سبو

 

آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو                   بر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای                            بنشسته همی گفت که کوکو کوکو؟

 

از درس عـلوم جمله بـگریزی به                   وانـدر سـر زلف دلـبر آویزی به
زآن پیش که روزگار خونت ریزد                    تو خون قنینه در قدح ریزی به

 

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه                       وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست                  کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

 

دنیا بـمراد رانـده گیر آخــر چه                        وین نامه عمر خوانده گیر آخر چه
گیرم که بکام دل بماندی صد سال                 صد سال دگر بمانده گیر آخر چه