بنا داریم درباره ی تفاوت صحبت کنیم . تفاوت بین ماهها . تفاوت بین ماههای رمضان .تفاوت بین ماه رمضانی که در فصل زمستان واقع می شود با ماه  رمضانی که در تابستان قرار می گیرد .

خب ، همه ماهها و جملگی ماههای رمضان ، فارغ از اینکه در چه سال و فصلی واقع شده باشند ، ماه خدایند اما از طرفی  نیز واقعیت امر اینکه حداقل بر حسب ظاهر و از جهاتی تفاوت است بین ماه رمضانی که در تابستان واقع شده با رمضانی که در  زمستان قرار گرفته است.

فرض کنید ماه رمضانی را سپری می کنید که در فصل زمستان واقع شده است . صبح از خواب بیدار می شوی، از خانه بیرون می آیی و می بینی برف همه جا را سفید پوش کرده است . به بالای پشت بام می روی و برفها را پارو می کنی ، هنوز از بالای پشت بام به پایین نیامده ای که می بینی روز به نیمه رسیده است . به خانه می آئی و اگر در مرحله ای از عبودیت قرار داری که یاد و ذکر خدا را ویژه مکان یا زمان خاصی می شماری تسبیح و ذکر خدا را گفته و شکر و سپاس او را بجا می آوری . تصمیم می گیری چرتکی بزنی اما از آنجائیکه یک شب طولانی زمستانی  را پشت سر گذاشته و به اندازه کافی خوابیده ای ، تمایلی برای خوابیدن در وجود خود احساس نمی کنی. از طرفی زمستان در زندگی سنتی و کشاورزی فصل بیکاری است و بنابراین کار عمده ای در پیش روی نداری. صرفا جهت اینکه هوایی تازه کنی تصمیم می گیری از خانه بیرون بروی اما هنوز شال و کلاه نکرده ای که متوجه می شوی روز غروب شده و وقت افطار است . بله به همین راحتی و با این سرعت شما یک روز روزه را پشت سر گذاشته و در واقع تقریبا پس از گذشت حدود 12 ساعت  از سپیده دم (اذان صبح ) ، تاریکی شب بر آسمان و فضای محل زندگی شما چیره می شود.

 

اما وضعیت و چگونگی رفتار شما در رمضانی که در فصل تابستان واقع شده است ،مثل رمضان همین امسال .

هنوز از خواب بیدار نشده ای که متوجه می شوی خورشید همه جا را روشن کرده و گرمای آن بر فضای خانه حاکم گشته است . از جای خود بلند می شوی ، بله ، فصل تابستان است و هزار رقم کار و گرفتاری . با خود می اندیشی که از کجا شروع کنی و روانه کدام مسیر شوی.

اهم و فی الاهم می کنی و بالاخره تصمیم می گیری جهت درو کردن گندم مزرعه یا همان خور اریو (آریان ) رهسپار شوی . به آنجا می روی و مقداری درو می کنی .

هوای گرم و تعریق بدن  و همچنین کمه جوشی که دیشب خورده ای  آب می طلبد . نگاهی به آسمان و نیم نگاهی به پشت دست خود می اندازی. بله درست دیده ای ، هنوز اولین ساعات آغازین روز است .ضربه زدن داس بر خوشه های طلائی گندم را ادامه می دهی اما پس از لحظاتی دیگر ، این بار نیم نگاهی به آسمان و نگاهی به پشت دست خود می اندازی . نه ، هنوز تا هنگام اذان ظهر دو ساعتی باقی مانده اما از طرفی فشار گرما شوخی بردار نیست . زیر لب زمزمه می کنی : ای بابا ، حالا امروز درو نشد فردای خدا را که از ما نگرفته اند . ولی مسئله فقط به این موضوع ختم نمی شود . خب اگر همین حالا دست از کار بکشم و مسیر آبادی را در پیش بگیرم با چه رویی از کنار علی محمد که کمی بالاتر در حال چرا دادن گوسفند است و با چه رویی از کنار عمو رجبعلی که کمی بالاتر از علی محمد در حال درو کردن است عبور کنم . آیا آنها نخواهند گفت این چه موقع دست از کار کشیدن است ، حتما طاقت گرما را نیاورده است . کمی تامل می کنی و سپس با خود می گویی : نه بابا ، آنها خودشان از من زله و هلاک ترند اما به خاطر ترس از زنهاشون تا الان اینجا موندن . من که ترس و لرزی از زن ندارم . یه هو به خود می آیی ، ها ، زن ، ترس ، لرز ، دارم ، ندارم ؟ دوباره به خود می گویی : این فکرا چیه که من دهن روزه بهش گیر دادم . هر کس اختیار خودش را دارد . دل را به دریا می زنی و راه می افتی . به روبروی علی محمد که می رسی می بینی او اکنون با گوسفندهایش مقداری از جاده فاصله گرفته است و ظاهرا توجه ای به تو و جاده ندارد . ترجیح می دهی بی سر و صدا عبور کنی . سرت را پایین می اندازی و آرام آرام قدم بر می داری . ناگهان  صدایی تو را به خود می آورد : حسن خدا قوت . به ناچار سرت را بالا می آوری ، ای خدا نگهدار . سوال و جواب شروع می شود . بِ کُجی ، هنز تَ ظهر خیلی بمنده ؟ پاسخ می دهی : بلی ،خیلی بمنده ولی اُو پای تغم عمی جان ، اگَ دِر برسم هدر مَرَ. مفید و مختصر پاسخ می دهی و عبور می کنی . بر شیطون لعنت ، چرا دروغ ؟ روزه ام باطل شد ؟ نشد؟ بی خیال این حرفها می شوی اما دوباره با خود می اندیشی که حتما عمو رجبعلی هم همین سوال را خواهد پرسید که چرا و کجا ؟ به او چه بگویم . خدا را چه دیدی ، شاید نپرسید ، معمولا آدمی نیست که برای هر چیز فضولی کند ولی اگر هم پرسید راستش را می گویم . می گویم خسته شده ام ، هوا گرم است ، تشنگی طاقتم را طاق کرده است . به نزدیک او می رسی ، پیش دستی می کنی و خدا قوت می گویی . کمر راست می کند و با مهربانی پاسخ می گوید : ای خدا عمرت بته عمی جان . برای لحظه ای نگاههایتان در هم می آمیزد ، نه زبانهایتان بلکه  چشمهایتان با هم سخن می گویند ، سخن سوز و آفتاب ، عطش و تشنگی ، خستگی و بی تابی . گویی دوست دارد او نیز با شما همراه و همقدم شود ، بله درست حدس زده اید ، دسته داسش را بر شالی که بر کمر بسته فرو می کند و دست از کار می کشد و با تو همراه می شود .  همراهی و هم صحبتی او مقداری از  خستگی و عطش تشنگی را از تنت بیرون می آورد و انگار مسیر راه برایت کوتاهتر می شود . به خانه می رسی . مثل اینکه بانوی خانه نسبت به بقیه ایام مهربان تر شده و بگو و مگویی در خصوص اینکه چرا و برای چه، ندارد . هنگام اذان ظهر می شود شکر و سپاس دادار فرمانروا را می گویی و پس از آن چرتی می زنی . بیدار می شوی . هنوز خیلی به غروب آفتاب باقی مانده است . به منظور روز غروب کردن و انجام یک سری خرده کاری در باغ ، راهی رودخانه ،پای تغ ، تی اُو ، پش پشار یا چه می دانم شاید تا همین قنات ده پایین روستا یا شاید اگر ساکن الله آباد باشی راهی ثقیه یا پشت کمر می شوی .

 

کار و تلاش و اما باز هم از غروب آفتاب خبری نیست .

 

به سمت آبادی یا همان قلعه ی خودمان به راه می افتی ،راه سختی را در پیش داری ، با تمام خستگی هایت مجبوری راه گدار شلی را بپیمایی .در پایین گدار کمی توقف می کنی، سرت را کمی بالا آورده و راه را برانداز می کنی . دوباره سرت را پایین می گیری وبه راه می افتی .

   به بالای گدار که می رسی می فهمی که بی حکمت نیست که نیاکانت اسمش را شلی گذاشته اند . حسابی شل و پل شده ای . نفس نفس می زنی و با نوک زبانت لبهای خشکیده ات را کمی خیس می کنی . امید داری تا به خانه برسی غروب باشد و هنگام افطار . اما به نزدیکی روستا یا مثلا به روی گدار قلعه که می رسی هنوز حکومت خورشید را بر فراز آسمان مشاهده می کنی .

لحظاتی را نیز با همسایه ها در جلو کوچه ی محله سپری می کنی . کم کم خورشید بنا دارد قلمرو حاکمیت خود را به ماه بسپارد . به خانه می روی . بساط سفره افطار پهن شده است . در کنار سفره می نشینی اما هنوز هم خبری از اذان نیست .به اندازه ای روز و روزه بر تو فشار آورده که فراموش می کنی در چه زمان و در چه سالی گذر ایام می کنی . ناخودآگاه خطاب به فرزند خود بانک برمی آوری : کِ بَرَ وَ مینی حولی بچه ، ببی حاجی سیدحسین یا حاجی میرزا بِ پشتِ بومشَ نرفتن کی اذو بگن . 
بانوی خانه نگاه معنی داری به تو می اندازد و می گوید :  د کو جینی مرد ، بنده ی خدای حاجی میرزا چند سالَ ب مشد و حاجی سیدحسینم به اله باد کچ بردن ، ازی بمنده دگه مردم اذونی سحر غریبر از پشت بوم حاجی سید حسین و حاجی میرزا گش نمتن کو ، حَلَ دگه برق اَمیَ تلویزیون اَمیَ ، اگَ چشمات وکنی مبینی کی  العون تلویزیون دعای ربنار پخش منه . بالاخره پس از دعای ربنا صدای اذان از طریق تلویزیون در فضای خانه طنین انداز می شود . دستت را دراز می کنی که با خرمایی روزه ات را افطار کنی که دوباره هشدار! آقا حواست د کجی نَ ،ای اذونی مَشَدَ ، هنز تَ اذونی ما تقریبن 10 دقیقه جا دَرَ ، تِ کی صبر کردِی  ای چند دقیقرم صبر کو دگَ . بله صبر می کنی صبری جمیل (ان الله مع الصابرین ). لحظه ی افطار فرا می رسد . با چند عدد خرما و یک استکان چای افطار می کنی اما با آن همه انتظار و حرص و ولعی که برای این لحظه داشتی ، اشتهای چندانی برای خوردن و آشامیدن در خود نمی یابی . خب طبیعی است چرا که سیستم گوارش حدودا برای  17 ساعت با خوردن و آشامیدن قهر بوده است و اکنون اولین دقایق برقراری آشتی است ، حداقل کمی زمان می برد تا بار دیگر روی آنها باهم باز شود.

اما از  صبح تاکنون ، زمانی برای ابراز وجود نداشته ای . بنابراین همانطور که بر کنار سفره نشسته ای کمی این شانه آن شانه می کنی و ابروها را در هم می کشی و دنبال فرصت یا بهانه ای می گردی تا اعلام حضور کنی ، اعلام کنی که روزه داشته ای ،کار کرده ای و خسته شده ای . غافل از اینکه بانوی خانه نیز از هنگام صبح تاکنون و به قول خودمان دهن روزه ، گاو را دوشیده است ، شیر را مایه زده است ، بچه را تر و خشک کرده است ، علاوه بر گرمای هوا گرمای تنور را تحمل کرده و نان پخته است ، سفره ی افطار را تدارک دیده است و خلاصه از سپیده سحر تا حالا به گونه ای دیگر پا به پای تو دویده و عرق ریخته است و شاید همان فرصت کمی که تو برای خوابیدن داشته ای برای او مهیا نبوده است .

این قصه یا قصه ای مشابه به این ، داستان زندگی توست و شاید هم نه . شاید اینها را گفتی تا خلاف واقع و ظاهر معنی کنی و شاید این همه صغری و کبری چیدی تا بفهمانی که : خیرالامورُ اوسطها و یا به قول انگلیسی ها :

every thing in moderation and moderation in every thing

((هر چیزی در میانه روی و میانه روی در هر چیزی ))

و شاید مرادت  اینکه بگویی که چی می شد در روزه ماه رمضان هم، تعادل می بود. نه به اون کوتاهی روزه در فصل زمستون که چشم به هم نزدی شبه و نه به این بلندی روزه در تابستون که هر چی انتظار می کشی غروب نمی شه . مثلا روزه بر مبنای ساعات نخوردن و نیاشامیدن تعیین می شد نه بر مبنای طلوع و غروب آفتاب .

به ناگاه طنین صدایی را احساس می کنی (( چی شد چی شد ، نفهمیدیم ، یعنی در کار خدا هم دخالت کردن ، ای کافر! ))

این گونه پاسخ می گویی : خب ، قبول ، تسلیم ،و اصلا حرفم را پس گرفتم ، اما اینجا یک سوال باقی می مونه و اون دیگه سوال من نیست که بگویی از چند ساعت درو در کال اریو زله شده ، سوال یک بچه مسلمونه که در یکی از کشورهای نیمکره شمالی زمین مثل کشور ایسلند یا سوئد زندگی می کنه و سوال او اینه که چگونه روزه بگیرم در حالیکه در کشور من برابر اوقات شرعی حدودا باید 22 ساعت از 24 ساعت شبانه روز را روزه دار باشم و فقط 2 ساعت برای افطار ، سحری ، تجدید قوا و مناسک عبادی زمان در اختیار دارم. البته ناگفته نماند که به نظر می رسد در چند کشور از کره جنوبی زمین ، عکس این موضوع نیز می تواند صادق باشد .

نتیجه سخن اینکه این حرفها را می گویی نه بدین منظور که اعلام کنی روزه می گیری یا نمی گیری و نماز می خوانی یا نمی خوانی . بلکه از این بابت طرح مسئله می کنی  که بفهمی هستی یا نیستی ، وجود داری یا نداری  و اگر وجود داری آیا از فکر و اندیشه ای که خداوند به تو عطا نموده استفاده می کنی یا طوطی وار آنچه را که بر تو دیکته می شود می پذیری . آیا پدیده ها و آیات الهی را فقط بر حسب ظاهر معنی می کنی یا اینکه برای هر چیزی یک مفهوم و معنای درونی قائل بوده و ظواهر را بعنوان اولین پله ی پلکان طریقت به منظور حرکت و صعود به سوی پلکان معرفت می شناسی و ….

 

و پایان کلام نیز اینکه آنچه در مقدمه از تفاوت سخن به میان آوردی بهانه ای بود تا تفاوت بین برون و اندرون مطالب را حداقل برای خود ترجمه نمایی  نه تفاوت بین روزه در فصل زمستان با روزه در فصل تابستان را .

صلاح کار کجا و من خراب کجا                         ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس                کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را            سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد                چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست            کجا رویم بفرما از این جناب کجا

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است         کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال              خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست           قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

                                                                                                 (حافظ)